بدون عنوان
خدای مهربون بعداز یکسال مهرشاد عزیزمونو بهمون هدیه داد من وبابایی بعداز بیست روز فهمیدیم که باردارم وبعدش که همه فهمیدن کلی خوشحال شدن خاله ها خیلی خوشحال شده بودن چون اولی خواهر زاده بودی همچنین بدرجون ومادر جون بعداون هرباری که میرفتیم دکتر بابایی همرامون میومدوبیشتر ازمن از دکتر سوال میکرد که بچم خوبه ومشکلی نداره خلاصه همه نگران بودیم اولین لگدی که به شکمم زدی حس مادری و فهمیدم و هربار شیطنت میکردی بابایی هم حست میکرد و ذوق مرگ میشد بعد هفت ماه رفتیم سونو که ببینیم وروجکمون دختره یا بسره من میگفتم دختره بابایی همش میگفت بسره وقتی جواب سونو اومده بود بابایی ازدکتر سوال کر بچه چیه دکتر گفت دگتر معالج خودش بهتون میگه که بابایی خیلی اسرار کرد که دکتر برگشت گفت بسره بسره تاج سره که بابایی ذوق مرررررررررررگ شد و منم ناراحت ولی بعدش خوب شدم وخوشحال که بچمون سالمشانزدهم تیر موقع بدنیا اومدنت نبود ولی خیلی عجله داشتی از اذان صبح دردم شروع شد که بابایی زنگ زد برا مادر جون ماهم رفتیم بیمارستان حکمت ساری خیلی درد داشتم که من و بابایی و مادر جون و عزیز همه گریه میکردیم خلاصه از اتاق عمل میترسیدم بعد منو بردن بیهوش کردن موقعی که بهوش اومدم گریه میکردم اولین سوالم این بود بچم کو اشتباهی نشه اسمم و نوشتین دکتر گفت خیالت راحت باشه نوشتیم بعدش خوابم برد