عشقم مهرشاد

وقتی بهوش اومدم تورو کنار خودم داشتم هرکس تورو میدید میگفت واااااااای چقد خوشگله دختره میگفتم نه بسره خاله هاتم لحظه شماری میکردن که بریم خونه تورو ببینند وقتی رفتیم خونه مادر جون خاله ها تورو زمین نمیذاشتن ودیگه ذوق خلاصه شب همون روز در حال شیر خوردن کبود شده بودی که همه ترسیده بودیم ورفتیم بیمارستان کلی ازمایشازت گرفتن و ده روز بستری بودی که واقعا من و بابایی خیلی ناراحتی میکردیممنم که اشکم دم مشکم بود بعد ازاومدن خونه شبا خیلی گریه میکردی تا صبح من و مادر جون نوبتی بیدار بودیم ونگهت میداشتیم که بعد چهل روز خوب شدی ودیگه اصلا شبا اذیتمون نمیکردی خیلی راحت میخوابیدی               ...
30 خرداد 1393

بدون عنوان

 خدای مهربون بعداز یکسال مهرشاد عزیزمونو بهمون هدیه داد من وبابایی بعداز بیست روز فهمیدیم که باردارم  وبعدش که همه فهمیدن کلی خوشحال شدن خاله ها خیلی خوشحال شده بودن چون اولی خواهر زاده بودی همچنین ‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍بدرجون ومادر جون بعداون هرباری که میرفتیم دکتر بابایی همرامون میومدوبیشتر ازمن از دکتر سوال میکرد که بچم خوبه ومشکلی نداره خلاصه همه نگران بودیم اولین لگدی که به شکمم زدی حس مادری و فهمیدم و هربار شیطنت میکردی بابایی هم حست میکرد و ذوق مرگ میشد بعد هفت ماه رفتیم سونو که ...
29 خرداد 1393
1